نود و هفت

ساخت وبلاگ


امروز بالاخره روزِ روی غلتک افتادنِ ورق خوردن این رمان بود، از صبح که چشم واکردم من بودم و بالشم و بوک مارک ایفلیمو کلیپسم و صدالبته این کتاب قرمز جذاب :)) مدام این وسایل رو با خودم به هال و اتاق و حیاط میبردم و موهامو میبستمو وا میکردمو میخوابیدم و مینشستمو میخوندم :))

چند وقتی بود این کتابو خریده بودم اما خیلی چند وقت پیش ترش هم زیاد درباره شنیدم و عکس های زیادی رو ازش توی اینستاگرام همراه با گل و بلبل و خیلی شیک دیده بودم که همه حکایت از خیلی جذاب بودنش و البته هنر عکس گیرنده ها در قرار دادن این کتاب کنار اون چیز میزهای قشنگ داشت عکس من (خیلی هم بی کیفیت شده جدیدن دوربین گوشیم :/)که درنهایت واقعیت و بدون هنر عکاسی این شد و به جز اینجا جایی به اشتراک نذاشتمش :)) چون به اندازه ی کافی ذهنم درگیرشه و حوصله ندارم :/

درنهایت تلاش صبحگاهیم تا خود الان از این رمان 534 صفحه ای 485 صفحه بود که با غرغرهای مامان که میگفت "بسه دیگه بیاااا مهمون داریم بهشون سلام کن ":/ خاتمه پیدا کرد اما صرفا به این دلیل بود که ذهنمو با این بحثِ بیا به فلانی اینا سلام کن بهم ریخته بود و درگیر همون فلانی شد :/ اما خب به هرحال سلامی نکردم به اون مهمون و به جاش کتابو بستم و به مامان (تحت تاثیر همین رمان) گفتم: اوووه مامی بس کن :)))))))))) نمیدونم چرا باهام قهر کرده :)) اما مهم نیست چون به فلانی سلام نکردم و روی حرفم موندم اما دلم پرمیکشه برای این 49 صفحه ای که منو تو برزخ قرار داده و از حدسی که برای آخرش میزنم ترسونده و از حالا به ادامه ی رمان در کتاب پس از تو فکر میکنم ...

.

.

بعدن نوشت :

هیچ چیز نمیتونست جز فیلمش این رمانو کامل کنه ... 

هنوز اشکام داره صورتمو میسوزنه !!

واقعا چرا من پای این فیلم های احساسی این همه اشک میریزم :| 

خب چون احساسین دیگه :/

:(

سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 42 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33